معاون امور رسانه‌ای وزارت ارشاد: تبادل اخبار میان ایران و عراق ضروری است ماجرای عجیب آهنگ «تنهاترین عاشق» که به نام فریدون فروغی دست‌به‌دست می‌شود! + فیلم چرا تکرار «پایتخت ۶» پخش نمی‌شود؟ روایت پردیس پورعابدینی از سکانس ملاقات شرعی با شهاب حسینی در «گناه فرشته» + فیلم برگزاری گردهمایی کارشناسان روابط عمومی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان سراسر کشور در مشهد مقدس بازیگر فیلم سینمایی «اخراجی‌ها ۲»: روش تدریس تام‌کروز در «تاپ‌گان» متعلق به یک خلبان ایرانی است خانه انیمیشن UP در دنیای واقعی + فیلم و عکس معاون وزیر فرهنگ: سابقه ایران و عراق در حوزه فرهنگ و ارتباطات درخشان است درباره زنده یاد حسن حامد، نمایشنامه نویس و کارگردان فقید مشهدی| خاموشی در اوج درخشش کاش سریال بود! | درباره «مست عشق»، فیلم مهم حسن فتحی بازدید هیأت رسانه‌ای ایران از مؤسسه العلمین عراق + تصاویر ویژه‌برنامه «کوی محبت» در شب شهادت امام جعفر صادق (ع) + زمان پخش فیلم‌های سینمایی تلویزیون برای تعطیلات آخر هفته (۱۳، ۱۴ و ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳) + زمان پخش و خلاصه داستان تعطیلی سینما‌های مشهد به مناسبت شهادت امام‌جعفر‌صادق‌(ع) ناگفته‌های پردیس پورعابدینی درباره «فرشته» ستاره‌بازی سهم اندک ادبیات معاصر در دانشگاه مسئله ساده انگاشتن امری به غایت پیچیده | دقایقی پای درددل‌های دانشجویان رشته زبان و ادبیات فارسی صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ استاندار نجف در دیدار با هیات رسانه ای ایران: جمهوری اسلامی در زمینه های مختلف پیشرفت دارد | روابط عراق با ایران استراتژیک است + تصاویر گزارشی از جلسه نقد و بررسی کتاب «کارنامه فیاض: مجموعه آثار دکتر علی اکبر فیاض»
سرخط خبرها

داستان کوتاهی از ویلیام باروز | گاهی یادشان نیست

  • کد خبر: ۳۷۷۹۵
  • ۱۷ مرداد ۱۳۹۹ - ۲۰:۱۲
داستان کوتاهی از ویلیام باروز | گاهی یادشان نیست
ویلیام اس. باروز (۱۹۱۴-۱۹۹۷ م.)، مشهور به پدر جنبش ضدفرهنگ آمریکا، از پایه گذاران نسل بیت و چهره‌ای شاخص در ادبیات پست مدرن شمرده می‌شود.

ترجمه هدی جاودانی | شهرآرانیوز - ویلیام باروز علاوه بر قلمرو ادبیات، روی فرهنگ عامه آمریکا نیز به طور چشم گیری تأثیر گذاشته است. باروز خالق ۱۸ رمان و داستان بلند، ۶ مجموعه داستان و ۴ مجموعه مقاله است. از میان آثار او، داستان بلند «گربه درون» و مجموعه داستان «کریسمسِ گردی» تاکنون در ایران به چاپ رسیده است.


اغلب آثار باروز کمابیش از زندگی خود او نشئت گرفته است و در وهله اول تجربیاتش به عنوان یک معتاد به مواد مخدر و تجربه‌های زیسته او در نقاط مختلفی از دنیا، چون مکزیک، لندن، پاریس یا شهر طنجه در مراکش و البته سفرهایش در آمریکای جنوبی را در بر می‌گیرد. داستان‌های او عمدتا درون مایه‌هایی معماگونه، رازآلود یا عجیب و غریب را به تصویر می‌کشند، خصوصیاتی که در زندگی واقعی او نیز به چشم می‌خورد.


سبک نوشتار باروز چالش برانگیز و سوژه هایش غیرعادی به نظر می‌آید و مخاطبانش اغلب نظرات متناقضی راجع به او دارند. برخی این نویسنده منتقد جامعه آمریکایی را نابغه‌ می‌خوانند، درحالی که دیگران او را مجنونی می‌بینند که به تسخیر افیون درآمده است. اما با وجود تمامی نزاع‌ها و انتقادات علیه باروز، آثار درخشان بسیاری از او بر جای مانده است که نظر خوانندگان جدی را همچنان جلب می‌کند.


باروز در سال ۱۹۵۱ در مکزیک همسرش را کشت و توانست با رشوه به چند افسر مکزیکی، قانون را دور بزند. در مقدمه یکی از کتاب هایش می‌نویسد اگر به علت مرگ همسرش نبود، هیچ گاه نویسنده نمی‌شد: «مرگ جوآنْ مرا در مواجهه با آن روح پلید و متهاجمم قرار داد و به تقلایی در تمامی طول زندگی ام دچار کرد که جز با نوشتن، چاره‌ای برای بیرون آمدن از آن پیدا نکردم.»


«گاهی یادشان نیست»، داستانی که در پیش رو می‌بینید، در سال ۱۹۷۳ در مجموعه داستان «برانداز» (Exterminator) نوشته ویلیام باروز به چاپ رسیده است.

 


«گاهی یادشان نیست»

 

در مونترِی مکزیک اتفاق افتاد، یک میدان، یک فواره، یک کافه. من کنار فواره ایستاده بودم تا در دفترچه ام چیزی بنویسم: «فواره بی آب، میدان خالی، کاغذ نقره‌ای رنگ در باد، صدا‌های آشفته شهری در دوردست.»


«چی اونجا نوشتی؟» سرم را بالا آوردم. مردی روبه رویم ایستاده و راه را بسته بود. مرد فربه بود، اما نگاهی جدی داشت، با چهره برافروخته وحشت زده و چشمان خاکستری رنگ پریده. دستش را طوری سمتم دراز کرد انگار بخواهد نشانش را مقابلم بگیرد، اما دستش خالی بود. در همان حالت، دفترچه را از دستانم بیرون کشید.


«حق نداری این کارو بکنی. چیزایی که تو دفترچه م می‌نویسم به خودم مربوطه. اصلا معلوم نیست تو مأمور پلیس باشی.»
چند متر آن طرف‌تر افسر پلیسی، یونیفرم پوشیده، دست به کمربند، ایستاده بود. مرد گفت: «ببینیم اون مأمور پلیس راجع به کار تو چه نظری داره.»


به طرف مأمور پلیس قدم برداشتیم. مردی که راهم را سد کرده بود، به اسپانیایی شتاب زده‌ای با مأمور حرف زد و دفترچه را دست او داد. مأمور به صفحات دفترچه نگاهی انداخت. آمدم اعتراضم را از سر بگیرم که با دیدن رفتار خون سرد او خیالم جمع شد. مأمور دفترچه را به من برگرداند و خطاب به مرد دیگر که حالا دور شده و نزدیک فواره ایستاده بود، چیزی گفت.
مأمور پلیس پرسید: «وقت داری یه قهوه با هم بخوریم سینیور؟ می‌خوام برات یه داستان تعریف کنم. سال‌ها قبل، ۲ تا مأمور پلیس توی این شهر بودن که با هم رفاقت داشتن و تو یه خونه زندگی می‌کردن. اسم یکی شون رودریگز بود. رودریگز راضی بود به اینکه یه مأمور پلیس معمولی باشه، مثل من. دومی آلفارو بود. آلفارو باهوش و جاه طلب بود و خیلی زود تو نیروی پلیس رشد کرد و بالا اومد. چیزای جدید رو می‌کرد: ضبط صوت، رونوشت مکالمات. حتی رفت تله پاتی یاد گرفت و یه بار مواد زد که بفهمه چی تو ذهن مجرم می‌گذره. آلفارو سراغ چیزایی می‌رفت که بیشتر مأمور‌ها حتی جرئت نزدیک شدن بهش رو هم نداشتن: مزارع خشخاش، سازمان مدیریت بودجه، پلیسایی که رشوه می‌گرفتن، رفتار نیرو‌های پلیس وقتی سر پست نبودن. سینیور، آلفارو قانونی گذاشت که طبق اون، هر مأمور پلیسی تو حال مستی اسلحه با خودش این ور اون ور می‌برد، مجوز حمل سلاحش برای یک سال تموم لغو می‌شد. خیلی هم سرش جدی بود. معلوم بود که با این کاراش واسه خودش کلی دشمن می‌تراشه. یه شب، یکی بهش زنگ زد و اونم از آپارتمانی که هنوز با رودریگز توش زندگی می‌کرد، زد بیرون. هیچ وقت ازدواج نکرده بود و ترجیح می‌داد ساده زندگی کنه. می‌فهمی که. دقیقا همون جا، کنار فواره، با یه ماشین تصادف کرد. تصادف؟ شاید.

 

چند ماه تو کما میون مرگ و زندگی گیر افتاده بود. تهش حالش خوب شد. شایدم بهتر بود که نمی‌شد.» مأمور پلیس به پیشانی اش آهسته ضربه زد: «می دونی؟ مغزش ضربه خورده بود. یه مستمری بخور و نمیر. آلفاروی پیر از قدیمیای نیروی پلیسه و گاهی می‌آد اون جا وامیسته. یادم می‌آد. یه بار یه توریست آمریکایی بود که یه عالم دوربین [..]از خودش آویزون کرده بود و پاسپورتشو به اعتراض تو هوا تکون می‌داد. اشتباهش همین بود. به پاسپورتش نگاه کردم. یه جای کار می‌لنگید. واسه همین بردمش کلانتری. کاشف به عمل اومد پاسپورته جعلیه و توریست آمریکاییه یه دانمارکیه که به خاطر پاس نشدن چک هاش تو ۲۳ تا کشور، از جمله مکزیک، تحت تعقیب بود. یه بارم یه زنی که ادعا می‌کرد اهل شرق سنت لوئیسه، یه دانشمند هسته‌ای از آب دراومد که به خاطر فروش اطلاعات محرمانه به چینی‌ها تحت تعقیب بود. آره، من همه این آدمای مهم رو به لطف آلفارو تونستم دستگیر کنم. زیاد پیش اومده داستان رودریگز و آلفارو رو برای توریستا تعریف کنم.» خلال دندانی را از دهانش درآورد و با دقت به انتهای آن نگاه کرد.


«فکر می‌کنم رودریگز آلفاروی خودشو داره و برای هر آلفارویی هم همیشه یه رودریگزی هست. فقط گاهی یادشون نیست.» به پیشانی اش ضربه زد. «قهوه رو مهمون توییم. نه؟»

یک اسکناس روی میز گذاشتم. رودریگز اسکناس را چنگ زد.

«این اسکناس تقلبیه سینیور. تو بازداشتی.»

اما من همین ۲ ساعت پیش از امریکن اکسپرس گرفتمش!»

«دروغ گوها! شما‌ها فکر می‌کنین ما مکزیکیا یک مشت احمقیم؟ حتم دارم یک چمدون پر از این آشغالا هم تو اتاق هتلته.» آلفارو کنار میز ایستاده بود و لبخند می‌زد. نشان پلیسی اش را مقابلم گرفت. «من مأمور اف بی آیم سینیور، پلیس فدرال مکزیک. اجازه بدین ببینم ماجرا از چه قراره.» اسکناس را برداشت. درحالی که هنوز لبخند به لب داشت آن را جلو نور گرفت و به من برگرداند. چیزی در گوش رودریگز گفت و رودریگز به طرف فواره روانه شد و کنار آن ایستاد. تازه متوجه شدم که او با خودش سلاح حمل نمی‌کند. آلفارو با چشمانش رودریگز را بدرقه کرد و با ناراحتی سرش را تکان داد. «وقت داری یه قهوه بخوریم سینیور؟ می‌خوام برات یه داستان تعریف کنم.»

«بسه دیگه!» یک کارت از کیف پولم درآوردم و خشمگین فریاد کشیدم: «من بازرس لی از اداره قاچاق مواد مخدر آمریکام و تو و هم دستت، رودریگز، رو به جرم اقدام برای فروش مواد مخدر دستگیر می‌کنم. یکیش همین کافئین.»


دستی شـانه ام را فشرد. رویم را برگرداندم. مردی ایرلندی با مو‌هایی جوگندمی و ظاهری مقتدر و آرام پشـت سرم ایستاده بود. چهــــــره اش آن قدر مخــــــوف و خـــون ســـرد بود که انـــگار بعد از فرود آمدن پتکی به سرم، دیدنش هوشیارم کرده باشد. گاهی یادشان نیست. مرد رو به من گفت: «برو اونجا، کنار فواره، بیل! خودم به این ماجرا رسیدگی می‌کنم.» پشت سرم نگاهش را احساس می‌کردم. سرش را با ناراحتی تکان می‌داد. شنیدم به اسپانیایی مسلط ۲ فنجان قهوه سفارش می‌دهد. فواره بی آب، میدان خالی، کاغذ نقره‌ای رنگ در باد، صدا‌های آشفته شهری در دوردست. همه چیز درهم و خاکستری است. مغزم درست کار نمی‌کند. چه کسی آنجا دارد داستان هری و بیل را تعریف می‌کند؟ دوباره نگاهم به میدان بود. ذهنم پاک شد. مقتدر و آرام به طرف کافه قدم برداشتم.

 


۱- William S. Burroughs

 

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->